همیشه گفتگو کردن با کسانی که از جنس هنر یا ورزش هستند جذابیت خاص خودش رو داره و وقتی این جذابیت بیشتر می شه که درست زمانی است که با طرف صحبت تون یه کم آشنا باشید اما وقتی این جذابیت به اوج خودش می رسه که سال های سل اون آدم رو بشناسی و باهاش زندگی کرده باشی!

 

این بار جذابیت ماجرا برای من به این شکله که خانواده پروین جزیی از من و خانواده من به حساب میاد، آشنایی نزدیک به سه دهه، درست هم سن خودم. نمی گم که نسبتم با علی پروین و خانواده او چیست اما دلم می خواد همین قدری براتون بگم که علی پروین نه فقط برای من که برای همه ملت ایران یه اسطوره فراموش نشدنی است و این را نمی شه نادیده گرفت!

 

ماجرا از جایی برای من شکل گرفت که به برادر بزرگ علی پروین، حاج محمود پروین که الحق حق پدری به گردن خودِ من داره پیشنهاد این گفتگو را دادم تا از علی پروین و خاطرات کودکی اش برایمان بگوید!

 

 

آنچه شما در حال حاضر می خواهید مشغول خواندن آن بشید تنها بخش کوچکی از خاطرات علی پروین است و اینکه چه شد تا علی کوچک سال های پیش بشود «سلطان علی پروین!»

 

خاطراتی که شاید تا حالا نه جایی خونده بودید و نه شنیده بودید... داستان زندگی این پرسپولیسی محبوب را بخوانید، آن هم از زبان برادر بزرگترش.

 

خدا رحمت کنه پدرم رو، یه کله پزی داشت تو خیابون چهارسوق بزرگ تو بازار! شاگرد پدرم هر روز صبح به صبح یه ظرف بزرگ پر از کله پاچه برای علی می برد تا برسه به عصر که نوبت به سیرابی می رسید، علی خوب می خورد و خدایی هم خوب کار می کرد، درسته که از زیر کار در می رفت اما در عین حال خوب هم کار می کرد!

 

 

 

فرزند پنجم خانواده

 

سوم مهر ماه سال ۱۳۲۵ علی به دنیا اومد و بچه پنجم خانواده پروین به حساب میاد، ترتیب بچه های خانواده پروین (عباس، منیر، محمود، فاطمه، علی، اقدس، مجید) حاج محمود می گوید: یادمه از همون بچگی مادر خدابیامرزم که همه ما بهش می گفتیم مامان نصرت، به ما می گفت نماز را هیچ وقت فراموش نکنیم و تحت هر شرایطی یادمون باشه که نماز بخونیم. همه خانواده با همین مرام و مسلک بزرگ شدیم و قد گرفتیم! هنوز که هنوز تو خانواده پروین نماز تحت هر شرایطی حرف اول رو می زنه! خود علی را نگاه کن؛ نماز، هیئت، عزاداری هاش به خاطر همون سفارش مادرمه!

 

علی خیلی دنبال درس نبود!

 

زمانی که علی به دنیا اومد انگاری با خودش برکت آورده بود. بذار اول این را بگم که علی پسر بسیار زیبایی بود و چشم های رنگی اش یکی از خصوصیت های منحصر به فرد اونه که ما تو فامیل نداریم کسی را که چشم های زاغ مثل علی داشته باشه! علی بزرگ و بزرگتر می شد تا رسید به سن مدرسه و از اونجایی که مُدام دنبال بازی و البته بازیگوشی بود خیلی به درس اهمیت نمی داد و درس رو تا ششم ابتدایی خوند، تازه اون هم به اجبار پدر و مادرم و من که برادر بزرگترش بودم، البته یه جورایی از من نسبت به دیگران حرف شنوی بیشتری داشت، خلاصه علی به هر ضرب و زوری بود درس خوند، بعدش هم رفت دنبال کار و البته فوتبال!

 

جواهرسازی، شغل نسل در نسل ما!

 

همون جوری که علی خیلی اهل درس خواندن نبود، من هم خیلی به درس اهمیت نمی دادم و بیشتر دلم می خواست که فن یا حرفه ای رو یاد بگیرم. خب جواهرسازی شغل نسل در نسل ماست! از وقتی که یادم میاد این شغل در خانواده ما وجود داشته و تا همین امروز هم اغلب افراد فامیل، همین شغل رو ادامه دادند و اغلب اونا از سرشناس های بازار طلا و جواهرسازی هستند! علی درس نخوند و ما هم هر کاری کردیم حریفش نشدیم! من همراه خودم بردمش برای جواهرسازی و یاد گرفتن این حرفه! من عاشق جواهرسازی بودم و اگه ریا نباشه، باید بگم که واقعا جواهرساز خوبی بودم و پیش دایی بزرگم خدابیامرز حاج رضا این حرفه رو یاد گرفتم! حاج رضا من را خیلی دوست داشت و از اونجایی که حرفه جواهرسازی نیاز به ظرافت و هم نظم زیادی دارد، فکر کردم که علی هم به درد این کار می خوره!

 

هر جا که اسم علی هست، مهربونی را می تونی با چشمات ببینی! علی را من بزرگ کردم و می دونم که چقدر خوبه! همیشه و هر جا، هر جوری که می شد من علی را حمایت می کردم. درسته که گهگداری کتکش می زدم یا دعواش می کردم یا معتقد بودم که باید از بچگی کار و حرفه ای یاد بگیره اما حالا که به گذشته فکر می کنم می بینم که همه اون کارها به نفع علی بوده و بس!

 

آشنایی با نادر لطیفی!

 

همون پسرخالم حاج ناصر که برات گفتم که علی را پیشش گذاشتم تا جواهرسازی رو یاد بگیره، یه باجناقی داشت به نام «نادر لطیفی» که یکی از نوابغ فوتبال بود و هنوز هم جزو پیشکسوتان فوتبال ایران به حساب میاد. نادر لطیفی اون زمان تو تیم ملی بود و یه روز بازی محلی علی رو می بینه!

 

به خاطر رابطه فامیلی که با هم داشتند به ناصر میگه که این بچه می شه یکی از ستاره های تاریخ فوتبال ایران نادر لطیفی از ناصر پرس و جو می کنه؛ علی هم آن روزها پیش ناصر و محمد شیخ داره جواهرسازی یاد می گیره. نادر لطیفی می ره مغازه پیش ناصر و دیدن علی همان و یه قرارداد ۲ هزار تومنی بستن همان و رفتن علی هم به فوتبال برای همیشه همان! (۲ هزار تومان خیلی پول بود، فکر کنم سال ۱۳۴۰ بود.)

 

جواهرساز در حد تیم ملی

 

علی نه فقط توی فوتبال که توی هر کاری که دست می زد بهترین می شد. شاید تا حالا این موضوع جایی گفته نشده که علی جواهرساز بسیار قهاریه و با ظرافتی این کار رو می کنه که حد و حساب نداره. علی در جواهرسازی و به اصطلاح ما در «مخراج کاری» به شدت دست تندی داره و حاضرم قسم بخورم که هیچ کسی به گرد پاش هم نمی رسه!

 

 

 

قبلا بهت گفته بودم که علی خیلی دنبال بازیگوشی بود و خیلی دل به کار نمی داد، من دوتا پسرخاله دارم که کار اونا هم جواهرسازی است! حاج محمد و حاج ناصر که امیدوارم همیشه سالم و سرحال باشند، وقتی که دوتا برادر با هم شریک شدند و یه مغازه دست و پا کردند، من ازشون خواستم که علی را زیر بال و پر خودشون بگیرند و علی بره پیش اونا کار کنه! چون من هم به خاطر دوری مسیر و بازیگوشی علی نمی تونستم از پسش بربیام. خلاصه ما علی را سپردیم به پسرخاله هام!

 

علی پیش محمد و ناصر به خوبی کار یاد گرفت. در جواهرسازی اصطلاحی وجود داره به نام «سری سازی»، علی تو این کار، واقعا قهار بود و می شه گفت: «از انگشتاش سکه می ریخت از بس که تند کار می کرد و انگشترهایی می ساخت ظریف و زیبا؛ به همین خاطر می گم علی دست به هر کاری می زد بهترین بود، هم تو ورزش و هم تو کار!»

 

درست از روزی که علی را همراه خودم به مغازه می بردم تا این کار رو یاد بگیره همه مسئولیت های علی افتاد روی دوش من و مجبور بودم که همه جور و به هر شکل ازش مراقبت کنم! یادش بخیر یه دوچرخه «هرکولس» قدیمی داشتم که بابام خدابیامرز اون رو برام خریده بود که تو مسیر رفت و آمد اذیت نشم، به هر شکلی بود صبح به صبح علی را سوار ترک دوچرخه می کردم و غذای ظهری که مادرم درست کرده بود تو یه دستم و یه دستم هم به دوچرخه! حالا این مسافت از کجا بود تا کجا! از سر غیاثی تا خیابون امیریه (ابوسعید) تو خیابون ولی عصر! این مسافت طولانی سال های سال ادامه داشت؛ تو تمام این سال ها تلاش کردم که علی را زیر بال و پر خودم بگیرم تا بیکار نباشه و تو بچگی حرفه ای رو یاد بگیره که بتونه آینده اش رو تضمین کنه اما سرنوشت برای علی شکل دیگه ای رقم خورد. (علی بعدها آنقدر در دوچرخه سواری مهارت پیدا کرد که لب جوی آب دوچرخه را می راند، بدون دست می رفت، تک چرخ می زد و ...)

 

خوب یادمه درست در اوج گرفتن های علی و بازی های خوبی که برای پرسپولیس می کرد و دعوت شدنش به تیم ملی و کاپیتان شدن و چندین سال مرد سال فوتبال شدن، یه پیکان آبی به علی کادو دادند که من همیشه ازش استفاده می کردم، یه پیکان آبی با تودوزی سفید که بزرگ نوشته شده بود «جوانان» که براش سفارشی درست کرده بودند. هر زمانی که علی به خارج می رفت، این ماشین دست من بود تا برگرده، هر کسی که این ماشین رو می دید، مطمئن می شد که این ماشین برای علی پروینه! این ماشین هم یکی از شاخصه های زندگی علی بود که چه خاطرات خوشی را خودش با این ماشین داره که اونا هم شنیدنیه و نمی شه از کنارشون به این راحتی ها گذشت!

 

حال خراب آقام به خاطر علی

 

تو همون سالی که علی لقب مرد سال فوتبال ایران را گرفت و به اوج شهرت و محبوبیت و مردم داری رسیده بود، مراسمی براش برگزار کردند. پدرم تازه اونجا پی به این برد که علی شاهکاری است تو فوتبال و نمی شه این آدم را دست کم گرفت!

 

خوب یادمه که علی رفته بود به کشور کویت و از اونجایی که علی باعث قهرمانی اون تیم شد، از سر غیاثی تا چهارراه عارف و از اونجا تا محله و خونه و پشت بوم و همه جای محله و خیابون، یه پارچه شده بود چراغونی و خوشحالی به خاطر علی!

 

علی از فرودگاه اومد و اولین نفری که همیشه به استقبالش می رفت، من بودم! حالا پدرم تو همون قهوه خونه نشسته که بهش خبر میدن علی داره میاد... آقام که اون وضع و ماشین گل زده و حلقه های گل به گردن علی را می بینه از ذوق زیاد حالش خرابه می شه و کارش می کشه به بیمارستان... اینم یکی از اون خاطراتی بود که آقام به خاطر علی و ذوق اینکه علی الان به چه جایگاهی رسیده حالش خراب شد!

 

یادمه تو همون محله عارف که زندگی می کردیم تقریبا بالای خونمون یا کوچه مون یه زمین بود که «مش حسن» که از قدیمی های محل بود و همه دوستش داشتن تو اون زمین کشاورزی و صیفی کاری می کرد تا اینکه از اونجا رفت و اون زمین خالی و بدون استفاده موند! علی خیلی تلاش کرد تا اون زمین را تبدیل بکنه به زمین فوتبال، با بچه های محله دست به دست هم دادند و تور و تیر دروازه خریدند و اونجا کار گذاشتند. پس از مدتی اونجا شد به نام علی و تیم عارف و فوتبال علی از همین زمین خاکی، بی هیچ امکاناتی شکل گرفت!

 

پدرم رفت علی رو پیدا کنه!

 

آخی یادش بخیر که بعضی وقت ها گفتن از گذشته چقدر می تونه حالت را خوب کنه! هنوز هم وقتی این خاطره رو تعریف می کنم بغض می کنم که چقدر آدم های قدیمی مهربون تر از حالا بودند و به خاطر بچه هاشون چه جوری خودشون را به آب و آتش می زدند!

 

بعد از اینکه علی تو تیم عارف بازی می کرد، تیم های مختلف شهرستانی اونا رو دعوت می کردند که با هم بازی کنند، تیم عارف از طرف یه تیم تو شهر اهواز دعوت شد برای بازی!

 

علی میاد پیش پدرم که آقا «هشت تومن پول!» (منظور ۸ تا تومانی است) به من بده می خوام برم اهواز، پول داشته باشم! علی پسر خجالتی بود و خیلی هم پیش من روش باز نبود که داداش محمود این پول رو شما به من بده! خلاصه اینکه از علی اصرار و از آقام انکار که من این پول را بهت نمی دم! علی تک و تنها همراه با تیم می ره اهواز! از اینطرف آقام خدابیامرز دل نگرانه که نکنه الان بچه ام بی پول شده باشه؟

 

 

خلاصه آقام بی خبر بدون اینکه به ما بگه راه می افته به سمت شهر اهواز تا علی رو پیدا کنه و این پول رو بهش بده! یادم نمیاد که پدرم مسافرت رفته باشه! فقط یک بار رفته اون هم در جوانی به سفر زیارتی به کربلا!

 

همه این ماجراها را گفتم تا به اینجا برسم که آقام بی خبر بدون اینکه به ما بگه، بدون اینکه به مادرم بگه، به رفقاش بگه راه می افته به طرف اهواز تا شاید بتونه علی رو پیدا کنه!

 

اون زمان با این فاصله زمانی هم وسیله مناسبی برای رفت و آمد نبوده! یک شب می گذره پس چرا آقام نمیاد، دو شب می گذره، ما نگران و دلواپس که خدایا آقام چی شد، مردی که هیچ راهی جز مغازه، خونه و قهوه خونه ای که پاتوق هر روزش بود، جایی رو نداره بره کجاست؟

 

ما به همه جا سر زدیم، از کلانتری تا مریض خونه ها حتی به پزشکی قانونی و بهشت زهرای اون زمان! نه فقط من که کل فامیل بسیج شده بودند تا آقام رو پیدا کنیم، نشد که نشد!

 

از دوستای قهوه خونه اش شنیدم که احمد آقا شاید رفته باشه اهواز دنبال علی! تازه شاید! ما به این حدس هم مطمئن نبودیم که آقام واقعا رفته باشه اهواز! درست یادم نیست ۲ روز یا ۳ روز از آقام خبری نبود، علی هم به ما تلفنی نزد که کجای اهواز است، مثل الان که نبود...

 

ما همچنان دل نگران که دیدم آقام از سر کوچه داره میاد اونم خونسرد، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و تو این مدت به ما چی گذشته! آقام اومد و ما پرسیدیم که آقا کجا بودی کجا رفتی؟ آقام گفت رفتم دنبال علی، اهواز، پیداش نکردم! بچم پول تو جیبش نبود.